قصه عشق-قسمت30


از طرفي اون مطمئن شده بود كه من همسر كاملا مناسبي براي دختر عزيز دردونه اش ، نازنين هستم.......كسي كه ميتونه روش براي يه آينده خوب حساب كنه.....
جشن تا سر شب تو خونه ادامه داشت .........اما ساعت نه ونيم به پيشنهاد دايي قرار شد شام رو بريم دربند........پس همه آماده شديم و به طرف در بند حركت كرديم..................
خيلي زود رسيديم .....يه سر رفتيم رستوران كوهپايه كه پاتوق خانوادگي ما بود..........كريم و حسين آقا از دوستاي قديمي دايي بودن و هر وقت اونجا بوديم حسابي سنگ تموم ميذاشتن...........
دايي صداش رو تو گلو انداخت و گفت : حسين طلا بده جوجه كباب سفارشي رو براي ناز دردونه من............
حسين آقا هم يه چشم بلند بالا گفت و فوري دست بكار شد.........
بازار شوخي و خنده داغ بود كه صدايي زنانه همه رو متوجه خودش كرد .......... به به جمعتون حسابي جمع مهمون نمي خواين ؟
صدا بنظرم آشنا ميومد به طرف صدا برگشتم ، چشمم يه لحظه سياهي رفت ......سحر.............. اينجا؟!!!!!!!!!!!!!!
نازنين ذوق زده از جا پريد و سحر رو بغل كرد و گفت : چرا نميخوايم خانوم خانوما......بفرمايين ............خوش اومدين.........بعد رو به زن دايي كرد و گفت : مامان اين همون دوستم كه در موردش براتون گفته بودم........سحر خانوم..............بابا گفت : تا باشه مهمون به اين خوشگلي باشه..........
مامان يواشكي ويشگوني از بابا گرفت و گفت : واااااا نصرت خان خجالت بكش........
همه زدن زير خنده ......................... فقط من بودم كه از اين شوخي خنده ام نگرفت.............
سحر گفت : شما بايد پدر احمد باشيد..............بابا با خنده گفت : اگه خدا بخواد............... چطور مگه گاو و گوساله خيلي شبيه هم هستيم......... و بعد زد زير خنده ..........
سحر گفت : خواهش ميكنم..........اين حرفا چيه...........البته از نظر ظاهر خيلي شبيه هستين .........ولي ظاهرا از نظر روحيه اصلا تشابهي بهم ندارين........ظاهرا ايشون از حضور من راضي نيستن مثل شما..........
بابا باز باخنده گفت : خب اين كه اشكالي نداره شما بيا بغل دست من بشين ......محلش هم نذار..............
مامان دوباره يه ويشگون محكم تر گرفت كه بابا يه جيغ خفيف كشيد و دوباره زد زير خنده............
نازنين دست سحر رو گرفت و آورد پهلوي خودش نشوند...........و پرسيد :خب اين طرفا ...........
سحر گفت : اومده بودم هوا خوري ........گفتم بيام يه شامي هم بخورم و بر گردم خونه كه ديدم شما اينجا نشستيد ......گفتم يه سلامي بكنم.............
بعد پرسيد : شما چي ؟ ........... شما هم براي هوا خوري اومدين........
نازنين بادي به غبغب انداخت و گفت : من امروز كارنامه گرفتم .........
سحر گفت : خب.................
نازنين ادامه داد شاگرد اول شدم .....همه نمره هام بيست شده حتي يه نمره نوزده هم نداشتم..........حتي يدونه..........
و همه اش به خاطر احمد ......اون كمكم كرد تو درسا ......
سحر اونو بوسيد و بعد دستش رو به طرف من دراز كرد و مستقيم تو چشمام خيره شد و گفت : به شما تبريك ميگم..............اي كاش منم يه معلم مثل شما داشتم ..............
ناچار دست دادم . بازم دستم رو توي دستاش نگه داشت و
............همينجور مستقيم چشم دوخته بود تو چشمام..............
داشتم قالب تهي ميكردم...................در اين لحظه بابا به دادم رسيد...................گفت : خب به من تبريك
نمي گين ................آخه ماهم دل داريم..................سحر متوجه كنايه بابا شد و دستم رو رها كرد...............فقط در آخرين لحظه آهسته گفت : مثل سايه باهاتم.............هر جا بري و هرجا باشي...............
بعد از چند دقيقه اي از جاش بلند شد و گفت : خب من با اجازه شما مرخص ميشم ..............دايي گفت دوستان نازنين و احمد براي ما عزيزند .....شام بمونين............
سحر گفت : ممنون من شام خوردم بيش از اين هم مزاحم جمع خانوادگيتون نميشم . فقط ميخواستم سلامي به نازنين جون و احمد آقا بكنم......................با اجازه .............و بعد از روبوسي با نازنين و خداحافظي از جمع از رستوران خارج شد...............
و من نفس راحتي كشيدم................اما ميدونستم اين پايان ماجرا نيست

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:, | 11:52 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود